تن جامه . [ ت َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) لباس و پوشاک و کرته و زیرقبایی . (ناظم الاطباء) : در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). بعد چند روز دیگر کشتی ها دررسید و معامله بکردند که از تن جامه عظیم تقصیر بود و بیشتر آن بودند که پوست گوسفند و آهو همی پوشیدند. (مجمل التواریخ ).
و آورد برون ز خز و دیبا
تن جامه ای از خزینه زیبا.
لیک آن مستی بود توبه شکن
منسی است این مستی تن جامه کن .
بپوشید تن جامه در تن سیه
بگفتا که ای پشت گرم سپه .
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتک
کلی و کلفتن و سالو و روس انصار.
ز تن جامه و کدرویی کزی
ز کستونی و بر کجین و قزی .